صفحه شخصی مژگان فدایی   
 
نام و نام خانوادگی: مژگان فدایی
استان: تهران - شهرستان: تهران
رشته: کارشناسی ارشد عمران
تاریخ عضویت:  1389/11/30
 روزنوشت ها    
 

 حکایت چوپان دروغگو به روایت زنده یاد احمد شاملو بخش عمومی

15

حکایت چوپان دروغگوبه روایت زنده یاد احمد شاملو
کمتر کسی است از ما که داستان چوپان دروغگورا نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درس‌های کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود.
حکایت چوپان جوانی که بانگ برمی‌داشت: آی گرگ! گرگ آمدو کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان می‌دوید و چون به محل می‌رسیدند اثری از گرگ نمی‌دیدند. پس برمی‌گشتند و ساعتی بعد باز به فریاد کمک! گرگ آمد دوباره دوان دوان می‌آمدند و باز ردی از گرگ نمی‌یافتند، تا روزی که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: کمککسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الی آخر. . .

احمد شاملو که یادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقوله‌ای، همین داستان را از دیدگاهی دیگر مطرح می‌کرد.
می‌گفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ می‌گفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمی‌گفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که :
گله‌ای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمی‌آورند که در پس پشت تپه‌ای از آن جوانکی مشغول به چراندن گله‌ای از خوش‌ گوشت‌ترین گوسفندان وبره‌های که تا به حال دیده‌اند. پس عزم جزم می‌کنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت می‌طلبند.
گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوتر مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده می‌گوید: می‌دانم که سختی کشیده‌اید و گرسنگی بسیار و طاقت‌تان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که می‌گویم را عمل، قول می‌دهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که می‌گویم انجام دهید.
مریدان می‌گویند: آن کنیم که تو می‌گویی. چه کنیم؟
گرگ پیر باران دیده می‌گوید: هر کدام پشت سنگ و بوته‌ای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌ای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌ای چنگ و دندان برید. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیه‌گاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.
گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌ای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان.
گرگ پیر اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: آی گرگ! گرگ آمد صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار می‌کردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقب‌نشینی کنند و پنهان شوند.
گرگ‌ها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند !
ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی!!! را صادر کرد.
گرگ‌های جوان باز از مخفی‌گاه بیرون جهیدند و باز فریاد کمک کنید! گرگ آمد از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.
ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حمله‌ای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمک‌خواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش می‌داد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماق‌دار خبری نبود...!
گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که می‌بایست...
از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بی‌آنکه به این تاکتیک جنگی !!! گرگ‌ها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بی‌چارۀ بی‌گناه را برای ما طفل معصوم‌های آن روزهادروغگوجا زده و معرفی کرده‌اند.
خب البته این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما می‌شود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شده‌ایم! چه؟
اگر هنوز هم فکر می‌کنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید حالا دیگر بهانه‌ای ندارید...!

سخن روز : شما چیزهایی را می بینید و می پرسید چرا؟ اما من در رویایم چیزهایی را تصور می کنم که هیچگاه وجود خارجی نداشته اند و می پرسم ، چرا که نه؟ جرج برنارد شاو

دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 11:47  
 نظرات    
 
ش ب 00:12 سه شنبه 30 فروردین 1390
5
 ش ب
با سلام
ممنون
بسیار زیبا و آموزنده بود.
مهدی ناظمی 06:50 سه شنبه 30 فروردین 1390
7
 مهدی ناظمی
آموزنده بود ممنون
امیر یاشار فیلا 12:59 سه شنبه 30 فروردین 1390
13
 امیر یاشار فیلا

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه‌هایم
از وبالِ بال
خمیده بود،

و در پاکبازیِ معصومانه‌ی گرگ و میش
شب‌کورِ گرسنه‌چشمِ حریص
بال می‌زد.



به پرواز
شک کرده بودم من.

[...]
بخشی از شعر «صبوحی» ، سروده‌ی زنده‌یاد احمد شاملو
برگرفته از سایت رسمی آن زنده‌یاد :
www.Shamlou.org
رسول والی 15:04 سه شنبه 30 فروردین 1390
5
 رسول والی
جالب بود
Mostafa Atighi 07:40 چهارشنبه 31 فروردین 1390
4
 Mostafa Atighi
از این توشته زیبا متشکرم
عبرت آموز است
رضا مهیاری 16:54 یکشنبه 4 اردیبهشت 1390
8
 رضا مهیاری
ولی به نظر من داستان اینجوری بوده که دفعه اول چوپان الکی گفت گرگ. بعد که اهالی رو خیط کرد بهش چسبید. دوباره همین کارو کرد ولی هیچکس نیومد و چوپان خیط شد و ایت بار به اهالی خیلی چسبید. چوپان که حسابی پوزه اش به خاک مالیده شده بود چندتا از گوسفندهارو با خودش برد و فروخت بعدش هم گفت من که داد زدم گرگ شما نیومدید. پس نتیجه میگیریم که دست بالای دست بسیار است
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.
حالا دیگه همه برید بخوابید
مژگان فدایی 19:06 دوشنبه 5 اردیبهشت 1390
9
 مژگان  فدایی
جناب مهیاری اینجابا دو فرض روبه رو میشیم:اول اینکه گوسفندابرای خودچوپان بوده بااین فرض دلیلی برای فروش چندتا ازگوسفندا نیست.فرض بعدی اینکه گوسفندا به عنوان امانت وفقط برای به چرا بردنشون به چوپان سپرده شدن که اینجااگرچوپان گوسفندارو فروخته باشه (برای اثبات ادعای دروغینش)حتما پس از چندی رسوامیشده چون مطمئنن وقتی پس ازسالهااین داستان نقل به نقل به مارسیده پس پیچیدن این اتفاق درزمان چوپان داغتر بوده پس فروش گوسفندان جزرسوایی چیزی برایش نداشته بنابراین داستان رو اینگونه نمیتوان تحلیل کرد.
حالاهمه بیداریم وخوابمون نمیبره :)
مهدی ناظمی 21:15 دوشنبه 5 اردیبهشت 1390
6
 مهدی ناظمی
با استدلال خانم مهندس فدایی موافقم
روح اله حیدری 18:00 پنجشنبه 15 اردیبهشت 1390
5
 روح اله حیدری
این زمانه همه گرگ شدن و هم دیگه رو میخورن ! گوسفندی وجود ندارد ...
یه داستانی که یکی از استادا برامون تعریف کرد میگفت : وقتی گرگها گرسنه بشن و هیچ غذایی برای سیر شدن نداشته باشن دور هم جمع میشن و یه حلقه میزنن، ساعتها به هم نگاه میکنن تا ببینن کدومشون دیگه خسته شده و پاهاش شروع به لرزیدن میکنه بعد حمله ور میشن و تیکه تیکش میکنن .

جای تامل این گفته کجاست ؟
ما بایستی توی این دورو زمونه مثل کسی رفتار نکنیم که بهانه ای بدست گرگ زمانه بدیم و ...