صفحه شخصی مژگان فدایی   
 
نام و نام خانوادگی: مژگان فدایی
استان: تهران - شهرستان: تهران
رشته: کارشناسی ارشد عمران
تاریخ عضویت:  1389/11/30
 روزنوشت ها    
 

 رستوران بخش عمومی

9

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفرما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تورستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم
شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده وهمینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده , خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم ,ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف , از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه .

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم روکتفش ,به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید , اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,همینطور که داشتم صحبت میکردم پریدتو حرفم گفت: داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت: اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم , همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم , الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم , پیر مرده در جوابش گفت : ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود , من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18
هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده .

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین , پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ماهردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار.

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم , رو کردم به اسمون و گفتم خداشکرت فقط کمکم کن , بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ؛ گفت داداشمی , پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ؛این و گفت و رفت .

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم . واقعاراسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید

یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 09:07  
 نظرات    
 
سایه ذاکری 14:09 یکشنبه 5 خرداد 1392
1
 سایه ذاکری
از این داستان اصلا خوشم نیومد. از این مدل قهرمان بازی ها که مد شده در غالب داستان بیاد و دست به دست بچرخه.
مرسی خانم مهندس
منم راحت نظرمو گفتم
مرتضی نیکنام 16:55 یکشنبه 5 خرداد 1392
0
 مرتضی نیکنام
با سلام.اتفاق واقعا تکان دهنده و آموزنده ای بود فقط جمله آخر این روزنوشت مطمئنم که اشتباه است خداوند به هیچ چیزی شباهت ندارد ( لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ )
خداوند روح ندارد که بخواهد از روح خودش در بدن انسانها دمیده باشد.
با تشکر.
مرجان فرقانی 01:16 دوشنبه 6 خرداد 1392
0
 مرجان فرقانی
با تشکر از شما خانم مهندس. بسیار زیبا بود و لذت بردم. مهندس ذاکری لزومی نداشت اگر از داستان خوشتان نیامده بود، آنرا بیان کنید، شاید خانم مهندس که زحمت کشیده اند ناراحت بشوند.
پیمان اکبری 07:49 دوشنبه 6 خرداد 1392
0
 پیمان اکبری
متشکرم هرچی باشه دروغ یا راست آموزنده بود شاید هم آرزوی خیلی از ما کمک کردن به دیگران باشه ولی راهشو نمی دونیم درضمن خدا از روح خود درما دمید که مارا مانند خودش کند مثل زنده این قضیه حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه می باشند .
سایه ذاکری 12:35 دوشنبه 6 خرداد 1392
1
 سایه ذاکری
مهندس فرقانی محترم چرا نباید نظرمو بگم؟ همونطور که شما احساس لذت خودتونو راحت میگین
دلیلی برای ناراحتی وجود نداره عزیزم
تبادل نظر و طرز فکر
به همین سادگی
رسول والی 15:14 دوشنبه 6 خرداد 1392
0
 رسول والی
با خوندن این داستان اشک در چشمم حلقه زد و بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. من از طرف همه ی کارگردان های بی عرضه از نویسنده این داستان معذرت می خوام که فیلم این داستان رو نساختند. راستی واقعی بود یا خیالی؟
مژگان فدایی 17:43 دوشنبه 6 خرداد 1392
2
 مژگان  فدایی
سلام خدمت همه ی دوستای خوبم
هرپستی هم رای مخالف داره وهم موافق؛بنده هم بابت صراحت دوستان واظهار مخالفتشون دلگیرنمیشم.ولی اگر این قهرمان بازیا بصورت داستان دست به دست بشن و یک نفرم بیدارکنن خیلی بهتر ازینه که قهرمان بازی یادمون بره وتبدیل بشیم به یه بشر ربات مسلک بی احساس.
باتشکرازنظرتمامی دوستان :)
محمد صادق جانفشان 19:35 دوشنبه 6 خرداد 1392
0
 محمد صادق  جانفشان
خانم ذاکری بعضی وقتها به ما انسانها باید در قالب کنایه وداستان راه ورسم زندگی اموخت .یکم فکر کنید موضوع خیلی جالب بود از خانم فدایی تشکر می کنم
سایه ذاکری 20:44 دوشنبه 6 خرداد 1392
1
 سایه ذاکری
برام خیلی جالبه که شنیدن یه نظر متفاوت با نظر شما دوستان اینقد براتون سخته.
مهندس جانفشان شما میفرمایین من فکر کنم تا از این داستانک های خیالی و پر سوز و گداز خوشم بیاد؟ نه تنها خوشم نمیاد که روی من اثر منفی هم میذاره.
چقدر راحت برای ادم ها نظر میدین. و میگین چی کار بکنن چی کار نکنن.
عجب کاری کردم پای این روزنوشت نظر دادم.
مژگان فدایی 23:12 دوشنبه 6 خرداد 1392
0
 مژگان  فدایی
جناب والی حقیقتش اطلاعی درباره واقعی یاخیالی بودنش ندارم فقط چون بعدازخوندنش تلنگری به وجدانم زده شد احساس کردم پست مناسبی میتونه باشه.
م افتخاری 09:58 سه شنبه 7 خرداد 1392
0
 م افتخاری
آقای مهندس نیکنام شاید پاسخ خود را در نشانی زیر بیابید:
http://akhlagh.porsemani.ir/node/1138
م افتخاری 10:08 سه شنبه 7 خرداد 1392
1
 م افتخاری
خانم مهندس ذاکری
اتفاقاً حسن وجود نظرات متفاوت در ذیل هر "روزفرست" (اصطلاح اقای مهندس فیلا برای جایگزینی post) در ارائه نظرهای متفاوت از منظرهای مختلف است البته مشروط به وجود تحمل و تامل در آنها و پرهیز از موضع‌گیری‌های شتابزده .
قهرمان‌پروی نیز از مقوله‌هایی است که در آن افراط و تفریط زیاد انجام میشود . رواج فرهنگ کمک به دیگران و بزرگ منشی در جامعه‌ای که به سرعت به سمت بی‌تفاوتی و استیصال ارزشی و اخلاقی می‌رود یک نیاز محسوب میشود ولی اگر به نحو درستی انجام نشود شاید نتایج عکس هم به دنبال خود داشته‌باشد.
همواره پیروز و سلامت باشید
مطلب کیانی زاد 17:50 سه شنبه 7 خرداد 1392
0
 مطلب کیانی زاد
متشکرم خانم فدایی ...
سایه ذاکری 18:45 سه شنبه 7 خرداد 1392
1
 سایه ذاکری
جناب افتخاری باهاتون هم نظرم.
ممنونم و براتون آرزوی سلامتی و شادی پایدار دارم.
کورش نیکزاد 20:11 سه شنبه 7 خرداد 1392
1
 کورش نیکزاد
بنظر منم بجای این داستانهای آبکی و سوزناک درباره قهرمانبازی بهتره واقعی تر فکر کنیم
مثلا هر وقت هر کدوم از ما و شما تونستیم در طول یک روز کاری 3تا دروغ کمتر از روز قبلش بگیم یا برای یه لقمه نون واسه زن و بچه حقو ناحق نکنیم اونوقت میتونیم به خودمون بگیم "قهرمان"
پیمان شبستانی 00:33 چهارشنبه 8 خرداد 1392
0
 پیمان شبستانی
حالا راست یا دروغ یا قهرمان بازیش به کنار اما تو جامعه ما این دورغ ها الان جزو واجباته چون تا کسی نمیره کسی دستشو نمیگیره
کلا وضع جالبیه
مجیر محمدی فر 19:45 پنجشنبه 9 خرداد 1392
0
 مجیر محمدی فر
سلام داستان قشنگی بود.
مرتضی نیکنام 14:43 شنبه 11 خرداد 1392
0
 مرتضی نیکنام
با تشکر از مهندس افتخاری .
این سایت هم تا حدودی همان چیزی را که بیان کرده بودم نوشته است.
برخى بر این پندارند که روح، جزئى از اجزاى خداوند است و مقصود از دمیدن «روح الهى» این است که خداوند بخشى از وجود خود را جدا ساخته و آن را وارد بدن انسان نموده است.
این پندار، نادرست و نابخردانه است؛ زیرا هر چیزى که داراى جزء باشد مرکّب است و هر مرکّبى از آنجا که به اجزاى خود نیازمند است